همچو دانه های آفتاب صبح
کز بلند جای کوه
پخش می شود به وی جنگل بزرگ
و تمام مرغهای جنگل بزرگ را
در هوای دانه ها ز لانه ها
می کشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغهای راز
می کند تهی
همچو گربه ای پناه آوریده گرد من
می خزی و چون پلنگ
می نشینی عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمنک تو
رام می کند
خواب می کند
کم کمک به سوی داغگاه مهر می برد
همچو موجهای تشنه خو که می دوند
رو به سوی آفتاب پای در نشیب
در غروبهای سرخ و خالی و خفته
دل به گرمی نوازش نگاههای خسته تو می دهم
سر به ساحل تو می نهم
ای کرانه عظیم دوست داشتن
ای زمین گرمسیر